سرآغاز موجودی به نام انسان:
همه ی ما یک نفر بودیم؛
نامیرا و واحد.
روح دریده شد و هر کدام تکه ای را برداشتیم...
پ.ن: این بحث یه نمه فلسفیه. حالا این نظر و دیدگاه شخصی منه، احتمالن خیلیا ایگنور کنن :) و با نهایت احترام پذیرا هستم🌱
سرآغاز موجودی به نام انسان:
همه ی ما یک نفر بودیم؛
نامیرا و واحد.
روح دریده شد و هر کدام تکه ای را برداشتیم...
پ.ن: این بحث یه نمه فلسفیه. حالا این نظر و دیدگاه شخصی منه، احتمالن خیلیا ایگنور کنن :) و با نهایت احترام پذیرا هستم🌱
توجه: این پست حاوی مقادیری چندشیجات میباشد.
حس سوسک بالداری را دارم که در سرگین اسب هایی که دلپیچه گرفته اند، گیر افتاده. هوس کرده ام گردن یک سری ها را با دندانم سوراخ کرده و خونش را مک بزنم.
بنده از خرمگس لوچ چپر چلاق [بلا نسبت مگس های کور معلق] کمتر ام اگر بگذارم بشری روی مخم سواری کند و تر بزند به اعصابم. اگر کسی اشک هایم را ببیند، شبانه چهار دست و پا به جنگل های فندقلو ی اردبیل رفته و با گرگ ها زوزه میکشم [درصورتی که به هفده روش سامورایی قیمه قیمه ام نکنند و قاطی بزاق لزج لای دندان هایشان مزه مزه نشوم]
اینجانب در حضور اندک شاهدان و خوانندگان و صاحب قلمان این محفل نه چندان پرفیض، بیان میدارم؛ در صورتی که خلاف این عهدنامه عمل کنم خود را با دستمال توالت دار زده و از شر دیو و دَد دیار فانی، در گورستان حشره های همه چیزخوار پناه میگیرم تا از لاشه ام تناول کنند؛ باشد که به سوی دیار باقی رهسپار شوم...