ساعاتی از جرم به ظاهر غیر عمد آشپزی ناشی میگذرد. به گفته ی متهم، اولین تجربه ی آشپزی ۱۹ سال عمر نه چندان شریفش بوده؛ و شاید آخرین بارش!
طبق تحقیقات انجام شده و گزارشات محلی جمع آوری شده، متهم قصد طبخ پاستای ژاپنی طور داشته. او اظهار داشته؛ اعتماد به مهارت های ذاتی و عدم استفاده از دستور پخت، مانع از وقوع انتظاراتش شده و قابلمه ای خمیر تحویل اهالی خانه داده. ناگفته نماند که علت اصلی این واقعه ی تلخ، کوتاهی و شانه خالی کردن از بار مسئولیت است که ۱۰ دقیقه به طول انجامیده. شرکای جرم، اعضای انیمه باز انجمن AIO و چندی دوست مجازی بوده که سرِ آشپز را حین انجام وظیفه گرم کرده اند.
خوشبختانه غذا تلفات چندانی نداشته؛ گرچه مادر خانواده به چرتی عمیق رفته، پسر بزرگ خانواده را دچار دلپیچه و پسر کوچک تر را اسهالی کرده. اکنون مجرم در معده درد به سر میبرد و طبق اصل ۷۸ ام قوانین خانه، محکوم است به یادگیری گریز ناپذیر هر چه سریع تر این حرفه.
|س.م_خبرگزاری ندا نیما_درمانگاه خانگی|
سرآغاز موجودی به نام انسان:
همه ی ما یک نفر بودیم؛
نامیرا و واحد.
روح دریده شد و هر کدام تکه ای را برداشتیم...
پ.ن: این بحث یه نمه فلسفیه. حالا این نظر و دیدگاه شخصی منه، احتمالن خیلیا ایگنور کنن :) که با نهایت احترام پذیرا هستم🌱
توجه: این پست حاوی مقادیری چندشیجات میباشد.
حس سوسک بالداری را دارم که در سرگین اسب هایی که دلپیچه گرفته اند، گیر افتاده. هوس کرده ام گردن یک سری ها را با دندانم سوراخ کرده و خونش را مک بزنم.
بنده از خرمگس لوچ چپر چلاق [بلا نسبت مگس های کور معلق] کمتر ام اگر بگذارم بشری روی مخم سواری کند و تر بزند به اعصابم. اگر کسی اشک هایم را ببیند، شبانه چهار دست و پا به جنگل های فندقلو ی اردبیل رفته و با گرگ ها زوزه میکشم [درصورتی که به هفده روش سامورایی قیمه قیمه ام نکنند و قاطی بزاق لزج لای دندان هایشان مزه مزه نشوم]
اینجانب در حضور اندک شاهدان و خوانندگان و صاحب قلمان این محفل نه چندان پرفیض، بیان میدارم؛ در صورتی که خلاف این عهدنامه عمل کنم خود را با دستمال توالت دار زده و از شر دیو و دَد دیار فانی، در گورستان حشره های همه چیزخوار پناه میگیرم تا از لاشه ام تناول کنند؛ باشد که به سوی دیار باقی رهسپار شوم...
قهوه ای سوخته
داخل دست های گره کرده ام، هااا کردم. انگشتان رنگ پریده ام را داخل جیب بارانی ام جمع کردم. گزگز میکردند. طبق عادت کودکانه، روی مربع های قهوهای سنگ فرش راه میرفتم تا مبادا گیم اوِر شوم. از زیر دوش آسمان، به سایه بان کافه ای پناه بردم. مسحور کالکشن خیس خورده با تم نارنجی و قهوهای درخت های آن طرف خیابان شده بودم؛ از آن صحنه هایی که روز آدم را میسازد... ماشینی مثل ارابه ی الاغی که چوب خورده باشد، دهان احساساتم را سرویس کرد. شده بودم عین جوجه رنگی های آب کشیده. نیاز داشتم کسی مرا بچلاند و از بند لباس آویزان کند..
به سمت کافه چرخیدم. کلکسیون چوبی قهوهای، نورافکن های دیواری و پارتیشنی که تکه های اشعار شاملو رویش کنده کاری شده بود. جای دنجی به نظر میآمد، برای آرام گرفتن یک هار شده..
میز کنار پنجره خالی بود. صندلی را کشیدم. تابلوی سیاه قلم روی دیوار، توجهم را جلب کرد. شبیه اعتصاب کارگران ایتالیایی بود. میتوانستم فریاد حنجره ی خسته ی زنی که بچه اش را کول کرده بود، بشنوم:<او بِلا چاو، بلا چاو، بلا چاو چاو چاو..>* صدای ملایمی، ولوم سرود داخل افکارم را کم کرد.
_سفارشی دارین خانوم؟
سرم را بالا آوردم. نگاهم با نگاه پشت عینک فرِیم قهوهای، یکی شد. دلم میخواست دست کنم داخل موهای مرتب پسرک و آشفته اش کنم. لبخند کوتاهی گوشه لبم نقش بست.
_یه قهوه ترکمون نشه؟!
نقاشی کلاسیک روی جلد گالینگور را ورانداز کردم. گریز زدم به صفحه ی مارک شده ی <غرور و تعصب>. ملودی نم زده ی پشت قاب پنجره، بهانه خوبی بود برای انتظار یک نوشیدنی گرم..
با افتادن شیئی، از تلنبار افکارم بیرون خزیدم. کتاب را بستم. خم شدم کیف چرم قهوهای سوخته را از زمین بردارم. موهای موج دارش را داخل شال کرد و کیف دوشی را از دستم گرفت.
_ممنون
به نشانه جواب، سری جلو آوردم. قدم هایش را با نگاهم همراه کردم. پسر قد بلندی دم ورودی کافه منتظرش بود. سخت بود شناختنش. ته ریش داشت و ظاهر مردانه تری به خود گرفته بود. دنبال آخرین چهره ی ثبت شده اش لای خاطراتم بودم که دستشان قلاب شد. صدای ترک برداشتن قلبم میان فنجان چپ شده گم شد. پرده ی آخر تأتر بود و پایان نمایشنامه ی هشت ساله ی من..
_میخواین عوضش کنم خانوم؟!
بغض مادر مرده، داخل گلویم کیستِ چرکی بست و امان دم و بازدم را از من قاپید. به شیشه ی بخار کرده ی کافه خیره مانده بودم.
_یه نخ سیگار قهوهای لطفن..
..O bella ciao, bella ciao, bella ciao ciao ciao*
پی نوشت
1: ممنون از بچه ها بابت دعوت به این چالش :›
2: [دچار یبوست نوشتن شدم😵💫]
3: موقع خط خطی کردن نوشته هام دستم خورد و گلدونم شکستT_T
4: شما هم دعوتین به چالش بریده داستان :) <نوشتن پشت پرده این تصویر>